کسی که در کنار دیگری و زانوبه زانوی او نشسته باشد، برای مثال دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را / این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی دوست (سعدی۲ - ۳۶۱) همنشین، مجاور، همراه، برای مثال دریغا روزگار خوش، که من در جنب میمونت / بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام هم زانو (عراقی - ۱۰۶)
کسی که در کنار دیگری و زانوبه زانوی او نشسته باشد، برای مِثال دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را / این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی دوست (سعدی۲ - ۳۶۱) همنشین، مجاور، همراه، برای مِثال دریغا روزگارِ خوش، که من در جنبِ میمونت / بُدَم با بخت هم کاسه، بُدَم با کام هم زانو (عراقی - ۱۰۶)
دو کس که با هم زانوبه زانو نشینند. (آنندراج). هم نشین: همزانوی شاه جهان نشسته در مجلس و در بارگاه و بر خوان. فرخی. همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود ناز را وقت عتابی در میان پیدا کند. منوچهری. هرکه او پیش خردمندان به زانو آمده ست با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. چو همزانو شوم با غم گریبان را کنم دامن سر من از سر زانو کند دامن گریبانی. خاقانی. من و سایه هم زانو و همنشینی من وناله همکاسه و هم رضاعی. خاقانی. نیست جز اشک کسش هم زانو نیست جز سایه کسش هم پیوند. خاقانی. مجنون چو شنید پیش خواندش هم زانوی خویشتن نشاندش. نظامی. دشمنم را بد نمیخواهم که آن بیچاره را این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی من. سعدی. ، دوست خالص. رفیق. (آنندراج) : دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای. منوچهری. ، شریک. (آنندراج) ، برابر. مساوی
دو کس که با هم زانوبه زانو نشینند. (آنندراج). هم نشین: همزانوی شاه جهان نشسته در مجلس و در بارگاه و بر خوان. فرخی. همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود ناز را وقت عتابی در میان پیدا کند. منوچهری. هرکه او پیش خردمندان به زانو آمده ست با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. چو همزانو شوم با غم گریبان را کنم دامن سر من از سر زانو کند دامن گریبانی. خاقانی. من و سایه هم زانو و همنشینی من وناله همکاسه و هم رضاعی. خاقانی. نیست جز اشک کسش هم زانو نیست جز سایه کسش هم پیوند. خاقانی. مجنون چو شنید پیش خواندش هم زانوی خویشتن نشاندش. نظامی. دشمنم را بد نمیخواهم که آن بیچاره را این عقوبت بس که بیند دوست هم زانوی من. سعدی. ، دوست خالص. رفیق. (آنندراج) : دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای. منوچهری. ، شریک. (آنندراج) ، برابر. مساوی
قسمی نشستن و آن را ایرانیان از عرب و عرب از شتر آموخته است. براکاء. بروکاء. (از یادداشت مؤلف). نشستن آنچنان که ساقها در زیر رانها قرار گیرد و این نوع نشستن ادب راست، مقابل چهارزانو و مربع نشستن. رجوع به چهارزانو و مربع نشستن شود. - دوزانو زدن، زانو زدن. (آنندراج). خماندن دو زانو روی زمین: بت پرست حیرت آیینه رویی شد اسیر کز ادب آیینه در پیشش دوزانو می زند. جلال اسیر (از آنندراج). ، کنایه است از قرار گرفتن طفیلی یا ناخوانده بر سر سفره و بی رودربایستی شکم از عزا درآوردن: فلان سر سفره دو زانو زد و حالا نخور کی بخور!؟ (یادداشت مؤلف). - دوزانو نشستن، نشستن چنانکه شتر نشیند، یعنی تا کردن دو ران بر ساق. (یادداشت مؤلف). نوعی از نشستن و آن در قدیم از مراسم ادب بود و زیردستان در نزد بزرگان دوزانو می نشستند و چهارزانو نشستن در خدمت بزرگان بی ادبی به شمار می رفت: هرکه او پیش چو در مجلس آن خواجه نشست بردوزانو بود و خواجه مربع برگاه. فرخی. و هرگز پیش مادر ننشستی مگر به دوزانو. (قصص الانبیاء ص 203)
قسمی نشستن و آن را ایرانیان از عرب و عرب از شتر آموخته است. براکاء. بروکاء. (از یادداشت مؤلف). نشستن آنچنان که ساقها در زیر رانها قرار گیرد و این نوع نشستن ادب راست، مقابل چهارزانو و مربع نشستن. رجوع به چهارزانو و مربع نشستن شود. - دوزانو زدن، زانو زدن. (آنندراج). خماندن دو زانو روی زمین: بت پرست حیرت آیینه رویی شد اسیر کز ادب آیینه در پیشش دوزانو می زند. جلال اسیر (از آنندراج). ، کنایه است از قرار گرفتن طفیلی یا ناخوانده بر سر سفره و بی رودربایستی شکم از عزا درآوردن: فلان سر سفره دو زانو زد و حالا نخور کی بخور!؟ (یادداشت مؤلف). - دوزانو نشستن، نشستن چنانکه شتر نشیند، یعنی تا کردن دو ران بر ساق. (یادداشت مؤلف). نوعی از نشستن و آن در قدیم از مراسم ادب بود و زیردستان در نزد بزرگان دوزانو می نشستند و چهارزانو نشستن در خدمت بزرگان بی ادبی به شمار می رفت: هرکه او پیش چو در مجلس آن خواجه نشست بردوزانو بود و خواجه مربع برگاه. فرخی. و هرگز پیش مادر ننشستی مگر به دوزانو. (قصص الانبیاء ص 203)